، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

آرمانم،پسر عزیزتر از جانم

...

1394/10/30 21:49
نویسنده : مامان سحر
33 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی م.ش اینا میان اینجا کمکم(دروغ چرا لحظات بحرانی همیشه او نا هستن) همیشه سه حس میگیرتم،یکی حس تاسف و چندشی از خودمون ازین همه بی لطفی و بی علاقگی و عاطفه بینمون ،از محبت و همبستگی اونا بهم،از یل بودن و اجتماعی بودن م. اون،ازینهمه شادی و احترام بینشون-حالا حتی لاقل روواتی بینشون،همونم ما نداریم- بی فرهنگ ولی دوستدارهم.. ،دومی از حس تنهایی و غریب بودن خودم بین این چوبهای متحدبهم،یعنی یجوری با رفتارای خوبشون بهم میخوان نشون بدن من جایگاهی ندارم یوقت بینشونا فکر نکنم یوقت!هیچیزی با اجازه من صابخونه انجام نمشه خودشون میشن صابخونه-همیشه این حس باهام بوده-همیشه هم که یه متلکی هست چرا م.ات،نمیاد کمک و ازینا..

حس سوم هم اینه که:با رفتنشون همه این حس ها به عقب ذهنم رانده میشه و دود میشه..... و خوشحال ازینکه اخی به زندگیه خودم و حس خنثی خودم برگشتم،و ناراحت از در تنهایی موندنم در بچه داری

 

اینها حسهای گنگ من است...

پسندها (2)

نظرات (0)